يوتاب

اولين روز ديدار مامانى و بابايى 😍❤️❤️

1396/4/31 23:35
نویسنده : مامانى
130 بازدید
اشتراک گذاری
بله ناناز مامان
يكى از همون پنجشنبه هاى شلوغ يعنى ١٨ تير ٩٤ مامان مسئول شيفت داخلى بود با خانم خسروى كه كمكى مامان بود ، صبح كه رفتم درمانگاه مثل همه ى پنجشنبه ها منتظر يه روز شلوغ بودم ، بعد از انگشت زدن ، روپوشمو پوشيدم و رفتم استيشن و سيستمو روشن كردم و شروع به پذيرش كردم ، ولى از اون همهمه هميشگى خبرى نبود حوالى ساعت ده و نيم بود كه به خانم خسروى گفتم امروز دكتر هدايت شلوغ نبود تا الان فقط ٣٢ ، ٣٣ نفر پذيرش كرديم كه در همين حين يه آقاى قد بلند هيكلى با بازوى قلمبه 🏼 اومد سلام كرد دفترچه و برگ ارجاعشو به من داد ، گفتم بفرماييد ، گفت با يه دنيا خواهش وتمنا ، ظاهرا من ميگم چرا خواهش وتمنا و اون آقاهه ميگه كه اومدم نوبت دكتر هدايت بگيرم 🤔 منم با يه كم منت پذيرشش كردم ، آخه اگه راحت نوبت ميداديم دفعه بعد هم مريضا طلبكار ميشدن كه چطور دفعه قبل كه فلان ساعت اومديم نوبتمون شد و حالا نميشه و از حرفا و باعث درگيرى بين پرسنل و مريض ميشد ولى خدايش اونروز نميدونم چى شده بود كه نوبتاى دكتر هدايت پر نشده بود، خلاصه من دفترچه و فرم ارجاعو گرفتم و پذيرششون كردم كد مربوطه رو كاغذ نوشتم و گفتم لطفا از صندوق قبض بگيريد ، وقتى رفت يه دفعه دلم هُرى ريخت پايين ، حس كردم تو دلم خالى شد ، نميدونم چرا ولى به خودم گفتم من مطمئنم اين آقا از من خواستگارى ميكنه ️ برگشت و قبضو به من داد و گفت خانم دهقانى كى نوبتم ميشه، بر اساس شماره نوبتش بهش گفتم ساعت يك اينجا باشه ، اين حس براى من همون جا تموم شد ، ساعت يك شد و آقاهه با دوستش اومدن ، گفتم هنوز نوبتتون نشده و بايد منتظر باشيد ، (بعدها بابايى بهم گفت كه دوستشون از عمد با خودش آورده بوده كه بهتره بتونه ديد بزنه )
يه مدت كه گذشت آقاهه گفت نميشه من زودتر برم داخل ، چون دوستم كار داره ، منم خنديدم گفتم دوستتون ميتونن تشريف ببرن كه منو ، خانم خسروى و آقاهه و دوستش همه باهم زديم زير خنده
بله مامانى بالاخره نوبت آقاهه شد رفتن داخل و ويزيت شدن وقتى از اتاق دكتر اومده بودن بيرون من تو رختكن بودم ديدم بيرون منتظر نشستن كه تشكر كنن بعد از اون روز من ديگه اصلا نه يادم به اون آقاهه بود و نه ديدمشون ....

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد