يوتاب

انتظار شیرین واسه اومدنت

Masoumeh: دخترک قشنگم ، آروم جونم ، یکی یه دونه مامان سلام من و بابایی دیگه تصمیمونو گرفته بودیم که بچه دار شیم تو دومین ماه زندگی مشترک بودیم شاید زود بود ولی به قدری بابا بچه هارو دوست داشت که عملا توجیه کننده بود ، همیشه مطمئن بودم که هر وقت تصمیم به بارداری گرفتم زود باردار میشم ( نمی دونمم چرا 😅😅) پس در اولین ماه اقدام منتظر بارداری بودم حتی توهمم زدم و در مورد علائمش با خاله فاطمه صحبت میکردیم ولی با تست اولین بی بی چک متوجه شدم واقعاااا توهم بوده ، بابایی که بهش برخورده بود😂😂😂 بهش گفتم ای بابا اینجوری نیست که ممکنه چند ماه طول بکشه 😉😄😄 برای ماه دوم یه سری معاینات انجام دادم و تست پاپ اسمیر ، ازمایش و سونوگرافی یادمه موقع سونو استرس دا...
23 تير 1397

از عقد تا عروسی

Masoumeh: آره نازگل مامان ، مامان و بابا ديگه واقعى داشتن ميشدن مال هم ، قرار بود انشاالله براى يه عمر همدم و همراز هم باشن ، شريك شاديها و غم هاى هم باشن ، مونس بشن براى هم ، همه كس همديگه بشن يادمه كه ٢٩ دى رفتيم آزمايش خون و كلاس هاى مربوط به ازدواج و بعد از اون با بابايى دنبال خريد حلقه و لوازم عقد بوديم ، بابا با چنان دقتى حلقه هارو بررسى ميكرد كه من واقعاااا متعجب ميشدم از اينهمه حساسيت و دقت يك مرد😳👍🏻 مامانى ٢١ دى ماه  از درمانگاه استعفا داد هم خواسته خودم بود و هم اينكه بابا خيلى اصرار به استعفا داشت ، هم خوشحال بودم هم ناراحت ،اخه يه جور خاص درمانگاهو دوست داشتم با اينكه مشغله ام زياد بود و از طرف مديريتم خيلى بهمون فشار ميومد ولى رو...
22 تير 1397

روز خواستگارى

سلام ماه من مامان با يه تاخير چند روزه اومد كه دوباره برات بنويسه ميدونى چيه مامانى اينقدر دوران آشنايى با بابايى شيرينه كه دلم ميخواد هزاران بار تعريف كنم ، باور كن هر هزار مرتبه اشم شوق و ذوق خواهم داشت ، خيلى مسايل ريز هست كه دوست دارم برات بنويسم ولى نياز به حوصله خيلللللى زيادى داره ميخوام زودتر از تو نوشتنو شروع كنم ... بله مامانى من ديگه اون آقاهه ( بابايى ) رو نديدم تا شب خواستگارى ... ️ بعد از اون تاريخ من ديگه سرم به كارم گرم بود ، گاهى ازدحام تو درمانگاه زياد بود خسته ميشدم ولى كارمو دوست داشتم زمان گذشت تا ٣٠ شهريور كه روز دوشنبه بود و من صبحكار و بخش زنان بودم ، حواليه ساعت ١٢ تا ١٢:٣٠ دقيقه بود كه تو استيشن نشسته بودم و داشتم ...
21 تير 1397

از خواستگارى تا عقد 💐💍💑💏

بله من از همون مجلس خواستگارى به بابا علاقمند شدم و البته نگاه هاى مشتاق بابايى رو هم ميديدم يه روز چهارشنبه كه ميشد ٢٨ مهر براى بار دوم خانواده بابا جون جلال ، يعنى مامان جون ، بابا جون ،بابايى و عمو حسام و عمو محمود اومدن خونمون خواستگارى البته فكر كنم شب ٧ محرمم بود ، آخه باباجون جلال مذهبيه و سختش بود تو چنين شبايى بيان خواستگارى از طرفى هم قرار بود برن خونه عمه مريم كه وليمه آقاى نورى هم بود و تقريبا دو ، سه هفته اى طول ميكشيد ، و بابايى هم اصرار شد هر چه زودتر خانوادها مون بيشتر با هم آشنا بشن آخه تقريبا از يه هفته بعد از جلسه آشنايى بابايى مرتب ميومد دنبال من ميبردم سر كار و بعدم برم ميگردوند اگه صبحكار بودم حتما با هم صبحانه ميخوريم ...
21 تير 1397

اولين روز ديدار مامانى و بابايى 😍❤️❤️

بله ناناز مامان يكى از همون پنجشنبه هاى شلوغ يعنى ١٨ تير ٩٤ مامان مسئول شيفت داخلى بود با خانم خسروى كه كمكى مامان بود ، صبح كه رفتم درمانگاه مثل همه ى پنجشنبه ها منتظر يه روز شلوغ بودم ، بعد از انگشت زدن ، روپوشمو پوشيدم و رفتم استيشن و سيستمو روشن كردم و شروع به پذيرش كردم ، ولى از اون همهمه هميشگى خبرى نبود حوالى ساعت ده و نيم بود كه به خانم خسروى گفتم امروز دكتر هدايت شلوغ نبود تا الان فقط ٣٢ ، ٣٣ نفر پذيرش كرديم كه در همين حين يه آقاى قد بلند هيكلى با بازوى قلمبه 🏼 اومد سلام كرد دفترچه و برگ ارجاعشو به من داد ، گفتم بفرماييد ، گفت با يه دنيا خواهش وتمنا ، ظاهرا من ميگم چرا خواهش وتمنا و اون آقاهه ميگه كه اومدم نوبت دكتر هدايت بگي...
31 تير 1396

شروع به كار مامانى توى درمانگاه ...

سلام عزيزكم ، مامان قربون دختر خوشگلش بره آره مامانى ، مامان اولين روزى كه رفت درمانگاه سپهر روز دوشنبه ١٨ اسفند ماه ٩٣ بود ، ديگه از اون روز به بعد صبحا ميرفتم شركت و عصرها از ساعت ٤ تا ٨ درمانگاه بودم ، طريقه پذيرش و ديگر كارهارو ياد ميگرفتم ، روزها سپرى شد سال ٩٤ هم از راه رسيد يه سال خيلى خوب واسه مامانى ، البته ٨ فرودين ماه يه اتفاقى افتاد كه خيلى خيلى دل مامانى شكست ، يادمه فردا صبحش كه داشتم ميرفتم درمانگاه زمانى كه داشتم از رو پل هوايى رد ميشدم آفتاب مى خورد ميخورد تو چشمام و صورت مامانى پر شده بود از اشك ، اونجا اون بالا احساس ميكردم خيلى به خدا نزديكترم و اين حس خيلى خوبى بود ميرفتم و ميومدم درمانگاه يه كم بد مسير بود ي...
28 تير 1396

اولين روز ورود به درمانگاه سپهر

سلام عشق مامانى بالاخره تصميممو گرفتم گفتم حالا ميرم ببينم محيط چجورى ، حقوق و مزايا چطوره ، ساعت كارى و ... صبح زودتر بلند شدم و خودمو رسوندم درمانگاه با اينكه كل دوران دانشجويى از همين خيابونى كه درمانگاه توشه رد ميشدم ولى نميدونستم كه اينجا درمانگاهيم هست 🤔 وارد محيط درمانگاه شدم ، ورودى شلوغ بود سراغ خانم خدامو گرفتم گفتن بايد برى طبقه بالا ، درمانگاه يه جوايى پيچ در پيچ بنظرم ميرسيد رفتم بالا يه استيشن اونجا بود از خانمى كه اونجا بود پرسيدم خانم خدام كجاست گفت هنوز نيومده ساعت ٨ ميادش ، يه خانم خدماتى هم اونجا بود كه به حرفاى ما گوش ميداد ازم پرسيدن با خانم خدام چيكار دارى گفتم براى استخدام اومدم اونا گفتن ولى درمانگاه كه نيرو ...
27 تير 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد