يوتاب

شروع به كار مامانى توى درمانگاه ...

1396/4/28 22:46
نویسنده : مامانى
144 بازدید
اشتراک گذاری
سلام عزيزكم ، مامان قربون دختر خوشگلش بره
آره مامانى ، مامان اولين روزى كه رفت درمانگاه سپهر روز دوشنبه ١٨ اسفند ماه ٩٣ بود ، ديگه از اون روز به بعد صبحا ميرفتم شركت و عصرها از ساعت ٤ تا ٨ درمانگاه بودم ، طريقه پذيرش و ديگر كارهارو ياد ميگرفتم ، روزها سپرى شد سال ٩٤ هم از راه رسيد يه سال خيلى خوب واسه مامانى ، البته ٨ فرودين ماه يه اتفاقى افتاد كه خيلى خيلى دل مامانى شكست ، يادمه فردا صبحش كه داشتم ميرفتم درمانگاه زمانى كه داشتم از رو پل هوايى رد ميشدم آفتاب مى خورد ميخورد تو چشمام و صورت مامانى پر شده بود از اشك ، اونجا اون بالا احساس ميكردم خيلى به خدا نزديكترم و اين حس خيلى خوبى بود
ميرفتم و ميومدم درمانگاه يه كم بد مسير بود يعنى بايد از كمربندى ميرفتمو، ميومدم كه خيلى خطرناك بود هر چند روز يه بار يه تصادف ، يه ماشين كه چپ كرده بود به خاطر همين مسائل باباجون كرامت ، مامان جون نسترن و دايى هاشم و دايى مجيد كلا مخالفت ميكردن و موافق كارم نبودن ولى من سماجت ميكردم و ادامه ميدادم
ميدونى چيه مامان الان تو دوره ما كار پيدا كردن خيلى خيلى سخته، تقريبا همه جوان و تحصيلكرده و همگى دنبال كار يعنى تقاضا خيلى زياده و تقريبا همه بيكارن و هيچىكى تو رشته اى كه درس خونده كار نميكنه ، شايد با يه پارتى گردن كلفت بشه كارى كرد بعد يه دفعه واسه من چنين كارى تو يه جاى مطمئن با حقوق و مزاياى خوب پيدا شده بود گاهى حس ميكردم يه گنج از روى زمين پيدا كردم قدرشو ميدونستم و حفظش ميكردم و يه اطمينان قلبى داشتم كه اومدن من به درمانگاه بى حكمت نيست و با تموم وجود منتظر سوپرايز خدا بودم
بالاخره دوره اوريينتى مامانى تموم شد و مامان از اول ارديبهشت وارد شيفت شد ، قطعا روز اول و هفته اول استرس داشتم ولى خيلى زود رو كارم سوار شدم البته تو دوره اوريينتى بارها شنيدم كه ازم تعريف ميكنن و از جربزه ام ميگفتن
بالاخره هر روز ميرفتم درمانگاه و ميومدم اولين روزى كه فيش حقوقيمو گرفتم خيلى خوشحال شدم اولين حقوقم ١،٠١٨،٠٠٠ تومن بود ، تو مسير يه جعبه شيرينى از شب شيرينى تو تاچارا گرفتم وبا فيش حقوقيم دادم به مامان جون و باباجون ، اونام خوشحال شدن و تبريك گفتن
بالاخره روزها از پى هم سپرى شد ديگه خيلى راحت تمام شيفتارو ميچرخوندم آخه بعضى شيفتا واقعا سخت و شلوغ بود شايد بعضى تازه واردا نميتونستن از پسش بر بيان ، مثلا يكى از شيفتاى سخت پنجشنبه صبحا بود ، از صبح ساعت ٧:٣٠ چنان بخش شلوغ ميشد كه سرسام ميگرفتيم ، يه آقاى دكترى بود بنام دكتر هدايت فوق تخصص غدد و متابوليسم ، كه فقط ٤٠ تا مريض ميديد در واقع گفته بود ٣٥ تا پذيرش كنيد كه گاهى با پادرميونى ما و مديريت ميشد ٤٠ تا،طفلى بيمارا از صبح خيلى زود ميومدن اسم مينوشتن مثلا ٥:٣٠ ، ٦ تا ما برسيم و پذيرشو شروع كنيم ، هميشه پنجشنبه ها سر ساعت ٧:٣٠ هر ٤٠ تا مريض دكتر تكميل بود و ما فقط پذيرش ميكرديم تاحوالى ساعت ١٠ ، ١١ هم با كلى مريض بحث ميكرديم كه بابا بخدا نوبت دكتر تموم شده و ديگه بيشتر از اين تعداد مريض نميبينه ، البته طفلى دكتر از ساعت ٨ كه ميومد تا ٤ داشت ويزيت ميكرد و واقعا چاره اى نبود هم دكتر حق داشت و هم مريضا ...
پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد