يوتاب

روز خواستگارى

1397/4/21 21:55
نویسنده : مامانى
305 بازدید
اشتراک گذاری
سلام ماه من
مامان با يه تاخير چند روزه اومد كه دوباره برات بنويسه
ميدونى چيه مامانى اينقدر دوران آشنايى با بابايى شيرينه كه دلم ميخواد هزاران بار تعريف كنم ، باور كن هر هزار مرتبه اشم شوق و ذوق خواهم داشت ، خيلى مسايل ريز هست كه دوست دارم برات بنويسم ولى نياز به حوصله خيلللللى زيادى داره ميخوام زودتر از تو نوشتنو شروع كنم ...
بله مامانى من ديگه اون آقاهه ( بابايى ) رو نديدم تا شب خواستگارى ...
بعد از اون تاريخ من ديگه سرم به كارم گرم بود ، گاهى ازدحام تو درمانگاه زياد بود خسته ميشدم ولى كارمو دوست داشتم
زمان گذشت تا ٣٠ شهريور كه روز دوشنبه بود و من صبحكار و بخش زنان بودم ، حواليه ساعت ١٢ تا ١٢:٣٠ دقيقه بود كه تو استيشن نشسته بودم و داشتم كارامو ميكردم كه يه خانمى با روسرى و مانتو آبى كاربنى گفت سلام ، گفتم سلام بفرماييد ، خانم گفته خانم دهقانى گفتم بفرماييد ، گفت با خودتون كار دارم ، سريع دو زاريم افتاد كه خواستگاره
گفتم در خدمتم ، گفتن كه راستش پسرم يه روز پنجشنبه شمارو تو بخش داخلى ديده و از شما خوششون اومده ، منم كه نمى دونستم كيه ، آخه روزانه ما با صدها نفر صحبت ميكرديم و پذيرش ميكرديم ، گفتم اسمشون ، که مامان جون گفتن️ ، من كه چيزى يادم نيومد ، در ضمن گفتن اومدن باهاتون صحبت كردن و شمارشون گذاشتن تا شما بهشون جواب بدين ، 🤔🙄،قيافه من گفتم مطمئنيد منم ، شايد يكى ديگه از همكارا باشن ، آخه تو درمانگاه ٤ تا دهقانى داشتيم كه يكيشون دقيقا اسم و فاميلش مثل من بود ، كه گفتن نه خودتونيد
خلاصه از پسرشون گفت كه قدش ١٩١ ماشالا ( تو دلم گفتم اااااه حتما از اين دراز لاغرا هست )️ ، هيكلى هسن 🏼 و عمران خونده و در مقابل از منم پرسيدن منم جواب دادم کلا زیاد خوشم نمیومد با خواستگارا زیاد صحبت کنم به همین خاطر همیشه سریع شماره خونه رو می دادم تا با مامان نسترن صحبت كنن ، آخه من كه روم نميشد كنجكاوى كنم خب بعدم ايشون خداحافظى كردن و رفتن ولى ته دلم انگار ميدونستم اين همون آقاهه هستش
به مامان جون فرصت نكردم خبر بدم ، سريع تو سيستم اسمشو سرچ كردم ، مشخصاتش اومد واسم و همچنين شمارش ، ( عجيب اينكه معمولا از كسايى كه پزشك خانوادشون تو درمانگاه بود شماره نميگرفتيم ولى شماره بابايى رو ثبت كرده بودم و وقتى ديديم شماره گرفتم ازش گفتم چه بى جنبه ما از همه شماره ميگيريم تا اگه مشكلى پيش اومد بتونيم حلش كنيم ) سريع تو گوشيم سيوش كردم كه عكس پروفايلش اومد واسم عكس بابا تو باشگاه بود در حال وزنه زدن
تقريبا يه ربع بعد مامان نسترن زنگ زد گفت امروز ازت خواستگارى كردن ، گفتم آره ، ظاهرا مامان ليلا زنگ زده بود با مامانى كلى صحبت كرده بودن ، ولى مامان نسترن با خواستگاراى غريبه زياد موافق نبود يعنى خيلى ميترسيد و نگران بود به همين خاطر بيشتر مواقع خواستگارارو رد ميكرد الخصوص ميپرسيد اگه خونه نداشتن كه ديگه هيچى ...
ظاهرا مامان ليلا گفته بودن با پسرشون صحبت مى كنن بعد تماس ميگيرن ، يكم طولانى شد و من فكر كردم حتما با يكى از ويژگى هاى من موافق نبودن و كنسل شده
٦ روز بعد يعنى شنبه ٤ مهر مامان ليلا زنگ زد كه بيان خونمون
روز پنجشنبه ٩ مهر ماه ٩٤ شب عيد غدير قرار خواستگارى گذاشته شد
همون روز من مرخصى گرفتم و حاضر شدم واسه شب ، حدوداى ساعت ٧ بود كه مامان ليلا زنگ زد واسه گرفتن آدرس دقيقتر ، و چند دقيقه بعد رسيدن 🤗
باباجون رفتن درو باز كردن ، من و خاله زهرا و خاله مريم لامپاى آشپزخونه رو خاموش كرديم و خيره شديم به در كوچه
كه بلللللله ديديم مامان جون و بابايى با يه جعبه شيرينى و دو تا شاخه رز سفيد و قرمز اومدن تو
خاله مريم تا بابا رو با اون هيكل ورزيده ديد كلى يواشكى و البته بیصدا جيغ كشيد و ذوق كرد ، از اون بيشتر خودم ولى تو دلم
اومدن تو ، نشستن و حرفاى اوليه ، حالا تو همين فرصت بابا گير داده بود به تنظيم تلوزيون ، كلا به  ريخته بود هيچى نشون نميداد
مامان جون اومد منو صدا كرد كه بيام مجلس
منم رفتم و گفتم سلام كه مامان جون و بابايى بلند شدن ، تو اين موقع احساس كردم كه بابا خجالت كشيد و با خنده همراه با خجالت سرش کج کرد و با یه لبخند گفت سلام خانم دهقان خوب هستين
گفتم ، ممنون و نشستم يه كمم به باباجون كمك كردم بلكه تلوزيون درست شه كه نشد ، ( بعدها بابايى گفت از اينكار من خيلى خوشش اومده )
تو همون مجلس منم خيلى از بابايى خوشم اومد، قبلا فقط يه چيزاى كوچولويى از بابا يادم بود ولى حالا داشتم با دقت بهش نگاه ميكردم ، قد بلند ، خوش هيكل ، ورزشكار ، خوش رو و خوش صحبت ، خانواده خوب ، جاى خوبى زندگى ميكردن ، تقريبا تمام شرايط براى من اوكى و عالى بود همون موقع تصميم گرفتم به بابايى جواب مثبت بدم
پسندها (3)

نظرات (2)

مامانمامان
22 تیر 97 1:39
شاد و خوشبخت باشید
مامان صدرامامان صدرا
22 تیر 97 10:02
❤❤❤
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد