يوتاب

از عقد تا عروسی

1397/4/22 10:29
نویسنده : مامانى
363 بازدید
اشتراک گذاری
Masoumeh:
آره نازگل مامان ، مامان و بابا ديگه واقعى داشتن ميشدن مال هم ، قرار بود انشاالله براى يه عمر همدم و همراز هم باشن ، شريك شاديها و غم هاى هم باشن ، مونس بشن براى هم ، همه كس همديگه بشن
يادمه كه ٢٩ دى رفتيم آزمايش خون و كلاس هاى مربوط به ازدواج
و بعد از اون با بابايى دنبال خريد حلقه و لوازم عقد بوديم ، بابا با چنان دقتى حلقه هارو بررسى ميكرد كه من واقعاااا متعجب ميشدم از اينهمه حساسيت و دقت يك مرد😳👍🏻
مامانى ٢١ دى ماه  از درمانگاه استعفا داد هم خواسته خودم بود و هم اينكه بابا خيلى اصرار به استعفا داشت ، هم خوشحال بودم هم ناراحت ،اخه يه جور خاص درمانگاهو دوست داشتم با اينكه مشغله ام زياد بود و از طرف مديريتم خيلى بهمون فشار ميومد ولى روزاى خيلى خوبيو اونجا گذروندم ❤️
راستى من و بابايى تازه روز ٢٣ بهمن نامزديمون رسمى شد ، آخه بابا خيلى دوست داشت عمه مريم حتما تو مراسم نامزديمون باشه ، پس ما هم صبر كرديم تا عمه جون بياد ، بابايى هميشه ميخنده و ميگه ما طولانى ترين نامزديو داشتيم فقط ١ روز 😅😅😅
آره عزيزم ٢٣ بهمن ماه خانواده بابا جلال همراه با مامان بزرگ و آقا بزرگ و بى بى جون با گل و شيرينى و حلقه خوشگل تك نگينم 😍 اومدن خونه باباجونى ، كلى خوش گذشت ، كلى رقصيديم يه شب خوب و خاطره انگيز شد💃🏻💃🏻

فرداش يعنى ٢٤ بهمن بابايى منو گذاشت آرايشگاه واسه يه سرى كاراى جزئى ، ناهارم خونه مامان ليلا مرغ شكم پر خورديم 😋😋

بالاخره ٢٥ بهمن از راه رسيد روزى كه من و بابا رسما ، شرعا ، قانونا و از همه مهمتر دلى ❤️ شديم مال هم 💑
صبح اول با بابايى رفتيم خرید آينه كنسول ،  ريسه و تاج واسه موهاى من، بعدشم بابا منو گذاشت آرايشگاه اوتانا توى خ خلبانان و خودش رفت دنبال مابقى كارا

نزديكاى ظهر عمه مريمم اومد آرايشگاه واسه کوتاه کردن موهاش ؛ جات خالی مامانی هم ناهار كلم پلو با سالاد نوش جون کرد البته بماند که سالادم پر از تافت شد

واااى كه وقتى ميخواى عروس ☺️ شى چقدر استرس دارى لحظات سخت و شيرين انتظار
بالاخره كار ميكاپ و شينيونم ساعت ٥ تموم شد و نشستم منتظر بابايى 👁👁💝
بابایی اومد💗 يكى از خانماى آرايشگر اومد گفت حاضر شو كه آقا داماد كلى واست خوشتيپ كرده 💖
شنلمو پوشيدمو رفتم جلو در كه وااااااى بابايى چقدر خوشگل و خوشتيپ با دسته گل تو دستش كنار ماشين گلكارى شده منتظرم بود 💞💞💞
بابايى هم وقتى منو ديد خيلى ذوق کرد از همونجا تا توى مراسم همش در حال قربون ، صدقه رفتنم بود 💗💗😍😌😌
موقعى كه بابایی داشت در ماشینو باز میکرد تا سوار ماشين بشيم يه آقاى جوانى از كنارمون رد شد  با یه حسرتی گفت مباركتون باشه انشالا دست راستتون زير سر من 🙏🏻 یه کم حالمون گرفته شد همون جا واسش دعا کردیم انشالا الان اونم سر خونه زندگیشه
واى كه مردم چقدر مهربونى كردن كلى واسمون بوق ميزدن ، دست تكون ميدادن و واقعااااا خوشحالى مارو چند برابر ميكردن 💜💜💜

رفتيم آتليه و بعدم پیش به سوی محضر
💕💕💕
اونجا همه منتظرمون بود ، فاميلاى من اولين بار بود بابايى رو ميديدن و همینطورفاميلاى بابا

با كِل زدن و هلهله  و دست زدن و نقل كه رو سرمون ميپاشيدن وارد سالن محضر شديم و سر خنچه عقد نشستيم و با بسم الله عاقد شروع كرد به خوندن صيغه عقد ، كه با بله من ، صدای کل و سوت و شادی همراهامون من و بابايى شد همسر و همراه هم ❤️❤️❤️
بعد از محضر خونه بابا جون برنامه جشن و شام و بزن و برقص بود اینقدر خوش گذشت که هنوزم با یادآوریش هممون سر حال میایم

فرداى عقد بابايى با سه تا دسته گل نرگس اومد خونمون یه سر زدو رفت نمایشگاه 💜💜💜

شروع كرديم به تدارك عروسيمون آخه فقط ٤٠ روز مونده بود تا عروسى محليمون و ٥٠ روز تا عروسى اصلى💃🏻💃🏻💃🏻

با بابايى رفتيم آينه و كنسول و قران برديم خونه خودمون و شروع كرديم به تجهيز كردنش ، من شروع كردم به جهيزيه خريدن براى يه سرى وسايلم رفتيم تهران ، اولين مسافرت من و بابايى و اولین باری که رفتیم خونه عمه مریم
واااااى كه خيلى خوش گذشت مخصوصا محلات 😍😍😍

خلاصه همه كارامونو كرديم آماده شديم واسه عروسى ، يعنى ٤ فروردين سال ٩٥ ، شب حنابندون بود كه لباس محلى پوشيدم و اولين بار بود كه ميرفتم زادگاه بابايى ، با بوق بوق ماشين عروس با يه استقبال گرم روبرو شديم اولش استرس داشتم ولى بعدش اكى اكى بودم ، فرداشم آماده شدم براى عروسى ، چه كيفى داره لباس عروس پوشيدن و منتظر داماد شدن ، مامانى انشاالله يه روز تو لباس عروس 😍❤️ ببينمت 🙏🏻
استقبال امشب خيلى خيلى گرمتر و هيجانى تر بود شايد نزديك به ١٠٠ نفر جلومون دست ميزدنند و ميرقصيدن 😌😊☺️😍
بله عروسى اولمون تموم شد و آماده شديم واسه عروسى دومى كه خيلى مفصل و شاهانه بود واقعاااا دست بابايى درد نكنه سنگ تموم گذاشته بود
مجلس دوممون ١٥ فرودين برگزار شد بازم همه چى خوب و عااااااالى و قسمت ناراحت كننده عروسى خداحافظى با مامان و باباهاست ، من فقط از درون گريه ميكردم آخه ميخواستم مامان جون و باباجون كمتر ناراحت بشن هر چند كه اونا با چشم گريون خونه رو ترك كردن 😢😢

و از ١٦ فروردين زندگى مشترك ما شروع شد ، بماند كه صبحش چقدر گريه كرديم و عصر مراسم پاتختى برگزار شد و شب هم خونه بابا جلال و هم باباجون كرامت سر زديم 😅😅

یادمه اولین ناهار واسه بابايى قورمه سبزى درست كردم

البته بابا از ١٧ فروردين رفت سر كار و من توی خونه منتظر تا بابايى از سر كار بياد 😘
٢٧ فروردين بار سفرو بستيم و سفر ماه عسلو شروع كرديم به قصد مشهد حركت كرديم واااااااااى خيلى خيلى عااااالى و خوب و خاطر انگيز بود ، يه چيز جالب بابايى ميگفت موافقى بچه دار بشيم 🤔😅😅 و من فکر میکردم شوخی میکنه ولی واقعااااا جدی بود 😄

آره مامان جونم روزها سپرى ميشد و بابايى خیلی دوست داشت و اصرار میکرد  كه  نى نى دار شيم 😊👼🏼
پسندها (5)

نظرات (2)

مامان صدرامامان صدرا
11 تیر 97 6:08
خدا خوشبختتون بکنه ❤❤❤عشقتون پایدار❤❤❤
مامانى
پاسخ
 ممنون عزیزم ، مرسی از مهربونیتون
مهندس زهرا فرجیمهندس زهرا فرجی
13 تیر 97 8:27
انشالله خوشبخت بشید😍😍😍😍😍😍
مامانى
پاسخ
ممنونم سپاسگذارم 😘
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد