يوتاب

از خواستگارى تا عقد 💐💍💑💏

1397/4/21 21:46
نویسنده : مامانى
174 بازدید
اشتراک گذاری
بله من از همون مجلس خواستگارى به بابا علاقمند شدم و البته نگاه هاى مشتاق بابايى رو هم ميديدم

يه روز چهارشنبه كه ميشد ٢٨ مهر براى بار دوم خانواده بابا جون جلال ، يعنى مامان جون ، بابا جون ،بابايى و عمو حسام و عمو محمود اومدن خونمون خواستگارى البته فكر كنم شب ٧ محرمم بود ، آخه باباجون جلال مذهبيه و سختش بود تو چنين شبايى بيان خواستگارى از طرفى هم قرار بود برن خونه عمه مريم كه وليمه آقاى نورى هم بود و تقريبا دو ، سه هفته اى طول ميكشيد ، و بابايى هم اصرار شد هر چه زودتر خانوادها مون بيشتر با هم آشنا بشن
آخه تقريبا از يه هفته بعد از جلسه آشنايى بابايى مرتب ميومد دنبال من ميبردم سر كار و بعدم برم ميگردوند اگه صبحكار بودم حتما با هم صبحانه ميخوريم گاهى من لقمه ميگرفتم ، گاهى بابا و بيشتر مواقع هم آش سبزى ميخورديم
روزاى خيلى خوبى سپرى ميشد ، گاهى ناهار من ميبردم ، بيشتر موقعه ها بابايى ناهار مياورد ، گاهى ميرفتيم رستوران
خلاصه اينكه خيلى خيلى خوش ميگذشت، روزا ميگذشت محرم تمام شد و منتظر بوديم ماه صفرم تموم بشه تا ما نامزديمون رسمى بشه ، هيچ كدوم از فاميلا و همسايه هاى ما نميدونستن براى همين موقع رفت و آمد كلا استرس ميگرفتم ، مامان جون نسترن و باباجونم تاكيد ميكردن كسى ما رو نبينه ، تقريبا ٥،٤ آذر ماه بود كه يه خارش لعنتى اومد سر وقت بابايى ، بقدرى خارشا زياد بود كه باباييو كلافه كرده ، از بس خودشو ميخاروند تموم بدنش زخم شده بود در عرض يك ماه و نيم بابايى حدود ١٥ كيلو وزن كم كرد ، همه ناراحت بودن ، بارها وقتى تنها بودم گريه كردم ، آخه خيلى باباييو دوست داشتم نميتونستم ناراحتيشو ببينم ، ميترسيدم چيزيش بشه ، تو درمانگاه با تمام دكتراى عمومى ، متخصص ، فوق تخصص مشورت ميكردم ، بالاخره با كمك خانم دكتر خليلى و معرفى بابا به يه دكتر حاذق بنام دكتر تقوى بابا خوب خوب شد 🏻
بابايى ميگفت واااااى امسال چقدر محرم و صفر طول كشيد امسال اولين ساليه كه منتظرم هر چه زودتر ماه صفر تموم بشه و من با شنيدن اين حرفا قند تو دلم آب ميشد
يك دى ماه بود كه قرار بله برون گذاشته شد ، اولين بارى بود كه من عمه مريم و عمو محمودو ميديدم و بابايى هم اولين بار عموعمارو ميديد ، من يه لباس حرير زرد با شال آبى فيروزه اى و شلوار فيروزه اى پوشيده بودم ، راستى ظهرش بابا اومد دنبالم ناهار رفتيم رستوران تن تن تو منصورآباد ، بارون شديدى ميومد تو يكى از آلاچيقا نشستيم و بخارى روشن كرديم آخه دندوناى من بدجورى بهم ميخورد ، طرفاى ساعت ٥ و ٦ بود كه بابا منو رسوند خونه تا واسه شب حاضر بشم كه مامان جون كلى سرم غر زد كه اين چه وقته اومدن ، حقم با مامان جون بود خب
شب شد و خانواده بابا همگى با هم اومدن ، عمه جون تو نگاه اول به دلم نشست يه خانم ناز و زيبا
تعريف كردناى بابا جونا شروع شد ، بقدرى كه حوصله مارو سر ميبرد ،🙃
تا برن سر اصل مطلب ، جونمونو به لبمون ميرسوندن
تو كل اين مراسما من و بابايى كنار هم رو يه مبل مينشستيم بابايى هى ميوه پوست ميگرفتو ميزد سر كاردو من هى ميخوردم هى ميخوردم
بالاخره در مورد ميزان مهريه حرف زدن نظرا خيلى متفاوت بود 🙄
ما ميگفتيم سال تولد، بابا جون جلال ميگفت ١١٤ تا ...
اونشب به هيچ نتيجه اى نرسيديم و من بشدت ناراحت و عصبى بودم و حتى تلفنى با بابايى يه بحث كوچولو كرديم ، كه بابا هم ناراحت شده و تا ٥،٤ تو خيابونا رانندگى كرده بود ...
جلسه دوم بله برون با فاصله دو شب برگزار شد ، بازم به نتيجه نرسيديم
جلسه سوم ديگه من و بابايى هم تو مجلس تعيين مهريه نرفتيم تا ببينيم بزرگترا چيكار ميكنن ، دليل خانواده بابا اين بود چون مهريه خاله هانيه ١٦٨ سكه هست نميتونن مال من بيشتر باشه ☹️
بالاخره طى جرياناتى من خودم گفتم مهريه همون ١١٤ تا سكه ، البته هنوزم از مهريه ام راضى نيستم ، آخه من اولين دختر فاميلم بودم كه مهريه ام اينقدر كمه 🤒
به هر تقدير قرار عقدو گذاشتيم ٢٥ بهمن ٩٤ ، به دو دليل ، اول اينكه روز ولنتاين ️ بود ، دوم روز تولد حضرت زينب (ع) و اينكه اون روز ، روز تولد رونيكا جونى دختر خاله فاطمه هم بود
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد