يوتاب

انتظار شیرین واسه اومدنت

1397/4/23 21:22
نویسنده : مامانى
348 بازدید
اشتراک گذاری

Masoumeh:
دخترک قشنگم ، آروم جونم ، یکی یه دونه مامان سلام
من و بابایی دیگه تصمیمونو گرفته بودیم که بچه دار شیم
تو دومین ماه زندگی مشترک بودیم شاید زود بود ولی به قدری بابا بچه هارو دوست داشت که عملا توجیه کننده بود ، همیشه مطمئن بودم که هر وقت تصمیم به بارداری گرفتم زود باردار میشم ( نمی دونمم چرا 😅😅) پس در اولین ماه اقدام منتظر بارداری بودم حتی توهمم زدم و در مورد علائمش با خاله فاطمه صحبت میکردیم ولی با تست اولین بی بی چک متوجه شدم واقعاااا توهم بوده ، بابایی که بهش برخورده بود😂😂😂 بهش گفتم ای بابا اینجوری نیست که ممکنه چند ماه طول بکشه 😉😄😄
برای ماه دوم یه سری معاینات انجام دادم و تست پاپ اسمیر ، ازمایش و سونوگرافی
یادمه موقع سونو استرس داشتم  ، از بس تنبلی تخمدان و متاسفانه ناباروی زیاد شده الان تو دوره ما ، خلاصه اینکه خانم دکتر سونو کرد و گفت همه چیزت عالیه ، تخمدانا فعالن و الان یه تخمک سایز ۱۷،۵ هم داری که عالیه و بعدم یه سری ازمایش نوشت که باید انجام میدادم ؛ داشتم خودمو برای ورودت اماده میکردم ؛ وقتی از مطب اومدم بیرون حالم خیلی خوب بود از همونجا به بابایی و خاله فاطمه و مامان جون زنگ زدم و گفتم خداروشکر همه چی اوکی و عالیه
این ماه منتظر بودم که بیای دوباره استرسام شروع شد و من و بابایی بیصبرانه منتظرمثبت شدن و دو خط شدن بی بی چک بودیم  منتظر تو عزیز دلم💗💗💗
تو همین ایام مامان لیلا عمل زنانگی کرده بود و عمه مریمم اومده بود شیراز تا ازشون مراقبت کنه ؛ یادمه خاله طاهره ، دایی حیدر ، دایی جعفر و دایی علی همگی با خانوادهاشون برای عیادت از مامان لیلا اومده بودن خونشون ؛ من و عمه مریم داشتیم غذا درست میکردیم ؛ من سرم گیج میرفت ؛ عرق میکردم ولی خب اهمیتی نمیدادم چون مشکلی نداشتم که نگران بشم ،عصرموقع خداحافظی زندایی حیدر ازم پرسید نی نی ندارید گفتم نه بابا ، هنوز خبری نیست گفت اخه اقا عبد که خیلی اصرار میکرد به بچه ،( تو سفر ماه عسل ما از شمال یه سر رفتیم خرم اباد خونه دایی ،  بابا خیلی اشتیاق نشون میداد واسه بچه ، همش میگفت خدا به ما کمک کنه بهمون بچه بده به یکی هم راضی نبود دوقلو میخواست😊 ، منم کلی خجالت میکشیدم بس که بابا حرف بچه میزد مثلا تو سفر ماه عسل بودیم 😅😅😅 یه روز که رفته بودیم سمت بیشه و ابشار خرم اباد ، بابا اومد گفت گلی (*از وقتی با بابایی اشنا شدم گلی صدام میکنه * )بیا رفتم دیدیم یه خانواده هستن دوتا بچه کوچیک دارن ؛ یکیشو داد بغل من یکیشم خودش بغل کردو عکس گرفتیم کلی هم ذوق میکرد زندایی شاهد این صحنه بود کلی از بابا خندید و بهم گفت معصومه خب واسش یه نی نی بیار دیگه ) خلاصه گفتم که هنوز خبری نیست ، عصر مهمونا رفتن و ما تصمیم گرفتیم بریم بیرون ، من و بابا ؛ عمه مریم و خاله هانیه و عمو محمود همگی با هم رفتیم کارتینگ
بابایی چون وزنش بیشتر از ۱۰۰ بود نتونست سوار شه ولی ما چهار تا سوار شدیم البته من از همه بیشتر استرس داشتم و سرعتم پایین بود ولی اونا خیلی با سرعت میرفتن مخصوصا عمو و عمه
یه بارم عمو با سرعت بالایی که داشت از پشت با من تصادف کرد که کمرم درد گرفت احساس کردم پیچید کمرم

  بعدشم که شام خوردیم و برگشتیم خونه بابا جون

ولی ما نرفتیم داخل چون رفتیم دارخونه بی بی
چک بخریم ...
هنوز ۵ روز مونده بود به موعد سیکل ولی ما خیلی عجول بودیم 😅😅😅
خلاصه اینکه از پل معالی اباد از داروخونه بی بی چک خریدیم گشتیم خونه اون موقع بابا جون خونشون گلدشت معالی اباد بود ، شب که نشد استفاده کنم موند واسه فردا
فردا عصر بود که همه خواب بودن ، منم بی بی تستو بردم و تستو انجام دادم ولی بعد از مدت مشخصی که شرکت سازندش مشخص کرده بود فقط یه خط افتاد ؛ کلی ناراحت شدم اومدم تو اتاق بابا سر تا پا هیجان بود دستمو دور کمرش حلقه کردم گفتم این ماه هم نی نی نداریم ...
بابا ناراحت شد گفت عیبی نداره ، کم کم اماده شو بزنیم بیرون ...

منم بی بی چکو گذاشتم تو جعبه گذاشتم تو کیفم رفتیم سمت خلیج فارس و کلی خرید کردیم ، بابا میخواست واسه کسری پسر دوستش که بابا خیلی بهش علاقه داشت لباس بگیره ، منم یه لباس انتخاب کردم گفتم اینم بگیریم ؛ بابا گفت ما که حالا نی نی نداریم انشالا وقتی اومد خودم واسش همه دنیارو میخرم ...
پسندها (2)

نظرات (1)

sarasara
23 تیر 97 22:38
خیلی قشنگ نوشته بودین خیلی خوشم اومد اولش احساس کردم دارم یه رمان میخونم و همش منتظر یه غافل گیری بودم. انشالله نی نی هم میاد به زودی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد