يوتاب

بدون عنوان

بالاخره خاله سميرا عصر زنگ زد و گفت كه منشى براى پذيرش  پزشكان متخصص درمانگاه ميخوان ، درمانگاهه نسبتا شلوغى بوده ، استرس كار زياده بوده  ، پله بالا و پايين كردن داشته و از اين دست تعريفا  و چون خاله قرار بود نى نى دار بشه استرس و ريسك كار زياد بوده براش ، بازم با من مشورت كرد و گفتم بى گدار به آب نزن ، با مسئول استخدام يعنى خانم خدام صحبت كن و شرايطتو بگو ، خاله هم صحبت كرده بود و خانم خدام گفته بود بهت توصيه نميكنم چون استرس تو كار زياده ، خاله سميرا هم همون موقع گفته بود يه دوست دارم كه خيلى دختر زرنگيه و از پس اين كار بر مياد بهش بگم بياد ؟؟؟؟؟؟  و در كمال تعجب 🤔😳 اونم قبول كرده بود ، عصر مجددا خاله بهم زنگ زد ك...
27 تير 1396

شغل جديد مامانى

بله عزيز دلم مامانى تا اسفند ماه ٩٣ توى همون شركت پيمانكارى مشغول كار بود و اونجا دوتا دوست خيلى خوبم پيدا كرد كه هنوزم باهشون در ارتباطه ، خاله هدى و خاله ساناز  تقريبا نيمه دوم اسفند ماه بود كه  خاله سميرا كه دوست صميمى مامانه و البته همكلاسى مامان تو دانشگاه بود يه روز زنگ زد به مامانى كه از يه درمانگاه كه فرم پر كرده بوده واسه كار باهاش تماس گرفتن ، زنگ زده بود كه مشورت كنه ، مامانى هم خيلى دوستشو تشويق كرد كه حتما دنبالشو بگيره و حتما بره سر كار ، چون براى روحيه خاله لازم بود آخه خاله ناراحت بود دلش گرفته بود با اينكه پدرشوهرش تو يكى از شغلهاى خوب دولتى بود يعنى رئيس بخش تامين منابع يه سازمان خيلى بزرگ و مهم بود ولى چون به ...
27 تير 1396

جريان آشنايى مامانى و بابايى

سلام دخمرك نازم ، مامانى از امروز يعنى ٢٦ تير ماه ٩٦ تصميم گرفت  برات بنويسه  پس با ياد و نام خداى مهربون شروع ميكنم ...                            ❤️ بسم الله الرحمن الرحيم ❤️ نميدونم از كجا و چجورى شروع كنم  ، نميدونم چرا حالا كه ميخوام برات بنويسم استرس گرفتم ...  آخه ميدونى چيه عزيزكم دلم ميخواد همه چيزو برات بنويسم دلم نميخواد چيزى از قلم بيفته الان كلى مطلب اومده تو ذهنم اماااا اينطورى نميشه بايد از اول برات بنويسم چطوره از موقعى كه بابايى اومد تو زندگيم برات بنويسم آخه قربونت برم فاصله اومدن تو بابايى خيلى نيست فقط چند ماه ، خدا ب...
27 تير 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد