يوتاب

بدون عنوان

1396/4/27 2:01
نویسنده : مامانى
116 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره خاله سميرا عصر زنگ زد و گفت كه منشى براى پذيرش  پزشكان متخصص درمانگاه ميخوان ، درمانگاهه نسبتا شلوغى بوده ، استرس كار زياده بوده  ، پله بالا و پايين كردن داشته و از اين دست تعريفا 

و چون خاله قرار بود نى نى دار بشه استرس و ريسك كار زياد بوده براش ، بازم با من مشورت كرد و گفتم بى گدار به آب نزن ، با مسئول استخدام يعنى خانم خدام صحبت كن و شرايطتو بگو ، خاله هم صحبت كرده بود و خانم خدام گفته بود بهت توصيه نميكنم چون استرس تو كار زياده ، خاله سميرا هم همون موقع گفته بود يه دوست دارم كه خيلى دختر زرنگيه و از پس اين كار بر مياد بهش بگم بياد ؟؟؟؟؟؟ 

و در كمال تعجب 🤔😳 اونم قبول كرده بود ، عصر مجددا خاله بهم زنگ زد كه من صحبت كردم فردا حتما حتما برو درمانگاه براى مصاحبه و آشنايى و از اين حرفاا ( خاله ميدونست كه من از اخلاق رئيسم راضى نيستم و همچنين از حقوقم ) بدون اطلاع من ، منو پيشنهاد داده بود و عجيبتر اينكه وقتى وارد محيط شدم فهميدم تنهااااا كسى كه با فرم استخدام اومده منم ، همه با پارتى و آشنا اومده بودن و فكر ميكردن من دروغ ميگم كه با فرم اومدم 

خلاصه خاله سميرا بعد تماس با خانم خدام به من زنگ زد كه حتما صبح برو پيش خانم خدام و خانم حسينى و خودتو معرفى كن ، منم دودل بودم ، ميگفتم خاله الكى پاشم برم چى بگم و اينكه مسير درمانگاه براى من خيلى بد و سخت بود ، ولى كار تو يه محيط بزرگتر و بهتر وسوسه ام ميكرد و موضوع ديگه اين كه مرخصى نگرفته بودم 😬 همينطور كه با خاله سميرا صحبت ميكردم صداى شوهرشو ميشنيدم كه ميگفت بگو صبح حتما حتما بره ، آخه من به خاله ميگفتم فردا بعد از كار ميرم ولى شوهر خاله سميرا كه خودش تو حسابدارى يه بيمارستان دولتى كار ميكرد ميگفت ممكنه تا ظهر نيروشونو بگيرن بگو صبح بره ...

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به يوتاب می باشد